پایان و شروع ....

ساخت وبلاگ

پست امروزم رو در آخرین روز و آخرین ساعات کاریم در کتابخانه علی بن موسی الرضا می نویسم.

روزای قشنگی داشتم. بخصوص روزای شوع کارم با روزای شروع زندگی مشترکم یکی شده بود تقریبا.

استرس هام هول و ولاهام روزی که اومد دنبالم و از اینجا دوتایی رفتیم کلاس 

ولی فقط غصه می خورم که چرا همش مثل هیولاها بود 

چرا مثل بقیه نبودیم

چرا باهم نمی گفتیم نمی خندیدیم :(

موند رو دلم 

بخصوص که همکارجان یه وقتایی از اون موقش تعریف می کنه دلم میمونه. غصه میخورم که چرا شوهر من اینجور نبود :(

قرار امروز کلی آه و ناله کنم و از بی وفایی و بی عدالتی سرنوشتم گلایه کنم ولی خداروشکر که ورق برگشت و خدای مهربونم تنها نذاشت.

امروز آخرین روز کاریم بود ولی یهو همکارجان خوش خبر من بهم گفتن که قرار شده فعلا تا یک ماه دیگه نگهم دارن و بفرستنم کتابخونه جدیدی که تازه افتتاح شده 

و احتمالا خیلی کار داشته باشه ولی مهم نیست

خدایا شرکت 

ممنونم ازت 

یه وقتا که روزگار نامهربون میشه .......
ما را در سایت یه وقتا که روزگار نامهربون میشه .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zendegi-nevesht بازدید : 108 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 14:57