قسمت از راه می رسد ... [قلب]

ساخت وبلاگ
چه حال عجیبی داره آدم 

وقنی قسمتت از راه می رسه یه ذوق ریزی همینجور زیر پوستت وول میخوره و نمی ذاره به کارات برسی 

دیشب کل قدرتمو جمع کرده بودم

کلی خودمو آروم می کردم و میگفتم صبح که اومدن و رفتم با پسره صحبت کنم هزارتاچیز عجیب غریب بهش میگم تا ردش کنم یعنی کاری می کنم تا خودش بگه نه و مطمعن از تصمیمم خوابیدم

حتی صبح هم با یک حال بدی پاشدم که حالا چیکار کنم و چی و چی و چی 

مامان و فرزانه هم مطمئن از جواب منفی من :))

وقتی اومدن وقتی رفتیم مجدد حرف بزنیم وای نمیتونستم ازش نگاه بردارم 

خیلی سخت بود چشم ازش بردارم 

چقد به دلم نشسته بود

هرچند تو یه سری چیزا نظرامون مخالف بود ولی ترجیح میدم به زندگیم برسم تا بحث بیخود سیاست.

البته اگر به شانس من باشه الان اونا نمی پسندن... 

دیشب گریه می کردم نق می زدم که یعنی چی خدا 

آخه اگر قراره قسمتم باشه یکاری کن به دلم بشینه خب 

یکاری کن دل تو دلم نباشه که عقد شیم و بشه به اسم خودم 

خدارو شکر 

امروز خدا همونکارو کرد که توقع داشتم

هرچند وقتی رفتن می ترسیدم باز از روی احساسات باشه و بعد پشیمون شم ولی هنوز دل تو دلم نیست :)) 

ابجیم بهم میگه چی شد خوب بود؟ گفتم هرچی زور زدم بگم نمیخوام نشد  دقیقا همینجوری شده بودم :))

قربونش برم چقدرم پاقدمش خوب بود دوروز بعد اومدنش هم از نهاد بهم زنگ زدم برم سرکار هم از مدرسه.

خدا رو شکر.

الهی عاقبتمون باهم یا حتی اگر قسمت نشد بی هم خیر باشه و خوشی. 

یه وقتا که روزگار نامهربون میشه .......
ما را در سایت یه وقتا که روزگار نامهربون میشه .... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zendegi-nevesht بازدید : 104 تاريخ : پنجشنبه 18 بهمن 1397 ساعت: 11:48